کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل
رهبر معظم انقلاب(حفظه الله):
درس عاشـورا، درس فداکـارى و دیندارى
و شـجاعـت و مواسـات و درس قیـام لله
و درس محبّــت و عشـق اسـت. یکى از
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و
کبیرى‌ست که‌ شما ملت ایران پشت‌سر
حسین‌زمان و فرزند‌ ابى‌عبدالله الحسین
علیه‌السلام انجام دادید. ۱۳۷۷/۰۲/۱۸

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...
طبقه بندی موضوعی
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۶ ب.ظ

کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک

این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشنده‌تر از صبح طلوع است
دریاست و در شور قیام است و رکوع است
آرامش طوفانی او عین خشوع است

حوراست و سجاده‌اش از بال فرشته‌ست
با هر مَلَکی تحفه‌ای از باغ بهشت است

یا فاطمه کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک
تو قدری و روح همه حَلَّت بفنائک
در دست تو سررشتۀ تسبیح ملائک
در خانۀ تو گرم طواف‌اند یکایک

آمد مَلَکی و خبر از عطر اذان داد
گهوارۀ فرزند تو را باز تکان داد

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۶
یوسف رحیمی
جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۲ ب.ظ

زندۀ عشق

جز ردّ قدم‌های تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست

یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربه‌دری نیست

یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
هم‌قافله با عشق و جنون، کم هنری نیست

دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست

آن‌قدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آن‌قدر که بر پیکر پاک تو سری نیست

تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحه‌گری نیست

باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خون‌جگری نیست

از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست

گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارک‌تر از امشب سحری نیست

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۲
یوسف رحیمی
جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

پیرهن صبر

🌷 السَّلَامُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ

آتشی داغ تو در سینۀ من روشن کرد
باید از شعلۀ‌ آن تا به ابد شیون کرد

قامت صبر مرا داغ تو در کوچه شکست
ماجرای در و دیوار چه‌ها با من کرد

مانده‌ام بر دل تو میخ در آتش زده است
یا دل سوخته‌ات خون به دل آهن کرد؟

شمع چشمان کبودت ز غمم سوخت چنان
که غریبی مرا بر همه کس روشن کرد

جامۀ رزم به تن داشت علی، پیش از این
بعد تو پیرهن صبر دگر بر تن کرد...

۰ نظر ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۹
یوسف رحیمی
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

رسید

او رفت و به سرمنزل مقصود رسید
او رفت و به آنچه لایقش بود، رسید
هر کس وسط راه بماند، مانده‌ست...
آن مرد که یک لحظه نیاسود، رسید

۰ نظر ۱۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۶
یوسف رحیمی
يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ب.ظ

لَقَولُ رسولٍ کریم...

سلام مرا می‌رساند نسیم
به تو هم‌نفس با پرِ یاکریم

چه عطری‌ست می‌آید از کوچه‌ها!
عجب دلبری می‌کند این شمیم!

مدینه پر از عطر لبخند توست
که آورده آن را به اینجا نسیم

نشستی سر سفره با کودکان
شد آغوش تو جنت هر یتیم

تو سنگ صبوری برای همه
تویی در غم دردمندان سهیم

قیامت به پا کرده در کوچه‌ها
طنینت: «لَقَولُ رسولٍ کریم»

ولی در مدائن چه تنها شدی
در آن فتنه، آن ابتلای عظیم

بگو در سپاهت چه دیدی مگر
که شد حال و روز نگاهت وخیم!

امان از ریاکاریِ روزگار
فغان از فریبِ زر و زور و سیم

اسیری تو در بین قوم ریا
غریبی و این غربت است از قدیم

چه خاکی بدون تو بر سر کنند
کسانی که رفتند از آن حریم!

مبادا دمی از تو باشم جدا
که جز عشق تو نیست در دل مقیم

دل من از اول اسیرت شده‌ست
اسیر تو و آن نگاه رحیم

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۵۳
یوسف رحیمی
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

موسی در گهواره

صدایت را در این صحرا طنین‌انداز خواهی کرد
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد

سپیدی گلوی توست این یا که ید بَیضا
تو چشم کورها را بر حقیقت باز خواهی کرد

کدامین راز خلقت را تو در این طور می‌بینی
که جانت را فدای گفتن آن راز خواهی کرد

چه زیبا دل به دریا می‌زند مادر چه زیباتر
عروجت را از آغوش پدر آغاز خواهی کرد

بگو که باز می‌گردی به آغوشش غریبانه
بگو با خون سرخت تا خدا پرواز خواهی کرد
::
اسیر سِحر دنیاییم... محتاج نگاه تو
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۲
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۲۵ ب.ظ

انتظار غریبانه

بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی

بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟

چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی!

نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی

چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی

ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم
قدم قدم من از این کوچه‌های کنعانی

نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی

نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی

بیا که دختر تو نیست ماندنی بی‌تو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۵
یوسف رحیمی
چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

کریم السجایا

سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا

سلام خدا و سلام رسولش
به ماهی که همتا ندارد به دنیا

اگر در فضائل... جمیل الثنایا
اگر در خصائل... کریم السجایا

به صورت حمید است و محمود و احمد
به سیرت علی است و عالی و اعلی

به هنگامۀ کارزار است حیدر
به هنگام ذکر و مناجات، زهرا

حسین است در علم و حلم و سیادت
شده عین عباس ساقی و سقا

که ساقی عشق است و مرد شهادت
که سقای آب حیات است و یحیی

خوشا آن اذانی که باران فیضش
کند خاک دل‌مُرده را باز اِحیا

فدای نمازی که وقت قیامش
سراسر شود دشت چشم تماشا

فدای قنوتی که پرواز داده
به افلاک دل‌های دردآشنا را

فدای سجودی که با اشتیاقش
به خاک حرم سجده آورده طوبی

فدای سلامی که گفته‌ست پاسخ
به صد شوق آن را نبی البرایا

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۰۰
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ق.ظ

پس کی تمام می‌شود این جنگ؟

🌷 شهید سیدمرتضی آوینی:

پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند
اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.


بعد از تو روزها شده بی‌رنگ مرتضی
بی‌رنگ، بی‌قرار و بدآهنگ مرتضی

پرواز ناگهانی‌ات ای همسفر... چه زود...
جامانده این پرستوی دلتنگ مرتضی

دیروز بود رفتی و احساس می‌کنم
من دورم مانده‌ام دو سه فرسنگ مرتضی

خون تو رنگ داده به هفت آسمان شهر
حتی طلوع‌ها شده خون‌رنگ مرتضی

هر روز در محاصرۀ اشک و حسرتم
پس کی تمام می‌شود این جنگ مرتضی؟

سنگ صبور این همه تنهایی من است
هر عصر پنج‌شنبه همین سنگ مرتضی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۳۷
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

آرامش طوفانی

خورشید هر شب می‌دمد از مشرق پیشانی‌ات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانی‌ات

جز یاد حق در خلوتت راهی ندارد هیچکس
وقتی که هستی هم‌قسم با سجدۀ طولانی‌ات

هر بار یونس می‌شود مبهوت کظم غیظ تو
چشمی ندیده یک‌دم از این قوم روگردانی‌ات

هر کس اسیر سورۀ والشمسِ رویت می‌شود
از قعر ظلمت می‌رسد تا ساحل نورانی‌ات

عزم تو فولادی‌تر است از میله‌های این قفس
هرگز ندیده دیدۀ فرعونیان حیرانی‌ات

«یا رَبِّ خَلِّصنِی مِنَ السِّجن» از نگاهت می‌چکد
اما همه در حیرت از آرامش طوفانی‌ات

یعقوبی و دارد دلِ تنگت هوای یوسفت
بوی مدینه می‌وزد از گریۀ پنهانی‌ات

با بُشر حافی آمدم امشب به سوی طور تو
آزاد آزاد است از بند جهان زندانی‌ات

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۳۰
یوسف رحیمی