کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل
رهبر معظم انقلاب(حفظه الله):
درس عاشـورا، درس فداکـارى و دیندارى
و شـجاعـت و مواسـات و درس قیـام لله
و درس محبّــت و عشـق اسـت. یکى از
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و
کبیرى‌ست که‌ شما ملت ایران پشت‌سر
حسین‌زمان و فرزند‌ ابى‌عبدالله الحسین
علیه‌السلام انجام دادید. ۱۳۷۷/۰۲/۱۸

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۵۸ مطلب با موضوع «قالب‌ها» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

آیینۀ دل غرق غبار است، نگاهی...

حق دارم اگر محو شکوه تو بمانم
بند آمده از هیبت نام تو زبانم

من آمده‌ام از تو بگویم، چه بگویم؟
من آمده‌ام از تو بخوانم، چه بخوانم؟

از شوق تو سرریز شده چشمۀ چشمم
از عشق تو سرشار شده جان و جهانم

آواره‌‌ام و آمده‌ام غرق تَحیُّر
در جستجوی راهم و دنبال نشانم

این خاک مرا می‌برد از خود به کجاها؟
این خاک، همین خاک که من زنده از آنم

من اشک شدم تا که بر این خاک بیفتم
این‌بار یتیمانه به سوی تو روانم

آیینۀ دل غرق غبار است، نگاهی...
تا گرد و غبار از دل تنگم بتکانم

از بندۀ خود دست نگیری، که بگیرد؟
بی‌لطف تو آشفته‌دلم، دل‌نگرانم

دلتنگم و دلگیرم و دلخون و دل‌آشوب
داغی شده این آتش و افتاده به جانم

من مانده‌ام و حسرت این داغ جگرسوز
رفتند سبکبار همه هم‌نفسانم

هیهات که از چشم تو یک لحظه بیفتم
این غصه شده اشک و بریده‌ست امانم...

ای کاش که این مرتبه جامانده نباشم
ای عشق! به یاران شهیدم برسانم

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۸
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ

یا علی و یا عظیم

ای چشم عالم از کرامات تو روشن
ای روشن از مهرت دل ناقابل من

از هر چه غیر از خود رهایم کن، رهاتر
تا با تو باشم از همیشه آشناتر

عمرم فنا شد وای من در دوری از تو
ای وای بر دل، وای از مهجوری از تو

می‌خواهم از تو هر نَفَس یار تو باشم
چشمی بده تا محو دیدار تو باشم

دل دادی و دل را خودت بردی ز دستم
من هر چه هستم عاشق روی تو هستم

آغوش عفوت هر که را در بر بگیرد
جا دارد از نو زندگی را سر بگیرد

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۱
یوسف رحیمی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ

شاید تو دلتنگی که...

امروز دلتنگم، نمی‌دانم چرا! شاید...
این عمر با من راه می‌آید؟ نمی‌آید؟

اصلاً چقدر از راه مانده؟ من کجا هستم؟
کی اختیار لحظه‌هایم رفت از دستم؟

دلخوش به رفتن بودم اما راه گم کردم
این راه روشن را چه شد ناگاه گم کردم

حتی چراغ روشنی هم این طرف‌ها نیست
در ازدحام ابرها، خورشید پیدا نیست

فانوس دل، می‌خواهد ای خورشید، نور از تو
خیری ندارد باقی این عمر دور از تو

این نامه را با خود نسیم آورده، می‌خوانی؟
از عاشقی در راه مانده، او که می‌دانی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۳۷
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ب.ظ

اینجا چراغی روشن است

با دردهای تازه‌ای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم

هربار غم‌ها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشان‌تر شده آیینۀ جانم

آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابه‌پا، آیینه‌بندانم

در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم

هر کوچه‌ای اینجا چراغانی شده با عشق
من زنده‌ام از عشق، از این عشق تابانم

تابنده‌تر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم

در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم

خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم

در سایه‌سار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم

از جلوۀ شاهچراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم

گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست...
باران که می‌آید پر از عطر بهارانم

عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانم

چشم‌انتظار رؤیت ماهم در این شب‌ها
کی می‌دمد خورشید از شرق شبستانم؟

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۶
یوسف رحیمی
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۶ ب.ظ

کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک

این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشنده‌تر از صبح طلوع است
دریاست و در شور قیام است و رکوع است
آرامش طوفانی او عین خشوع است

حوراست و سجاده‌اش از بال فرشته‌ست
با هر مَلَکی تحفه‌ای از باغ بهشت است

یا فاطمه کیفَ اَصِفُ حُسنَ ثنائک
تو قدری و روح همه حَلَّت بفنائک
در دست تو سررشتۀ تسبیح ملائک
در خانۀ تو گرم طواف‌اند یکایک

آمد مَلَکی و خبر از عطر اذان داد
گهوارۀ فرزند تو را باز تکان داد

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۶
یوسف رحیمی
جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۲ ب.ظ

زندۀ عشق

جز ردّ قدم‌های تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست

یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربه‌دری نیست

یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
هم‌قافله با عشق و جنون، کم هنری نیست

دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست

آن‌قدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آن‌قدر که بر پیکر پاک تو سری نیست

تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحه‌گری نیست

باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خون‌جگری نیست

از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست

گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارک‌تر از امشب سحری نیست

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۲
یوسف رحیمی
جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

پیرهن صبر

🌷 السَّلَامُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ

آتشی داغ تو در سینۀ من روشن کرد
باید از شعلۀ‌ آن تا به ابد شیون کرد

قامت صبر مرا داغ تو در کوچه شکست
ماجرای در و دیوار چه‌ها با من کرد

مانده‌ام بر دل تو میخ در آتش زده است
یا دل سوخته‌ات خون به دل آهن کرد؟

شمع چشمان کبودت ز غمم سوخت چنان
که غریبی مرا بر همه کس روشن کرد

جامۀ رزم به تن داشت علی، پیش از این
بعد تو پیرهن صبر دگر بر تن کرد...

۰ نظر ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۹
یوسف رحیمی
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

رسید

او رفت و به سرمنزل مقصود رسید
او رفت و به آنچه لایقش بود، رسید
هر کس وسط راه بماند، مانده‌ست...
آن مرد که یک لحظه نیاسود، رسید

۰ نظر ۱۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۶
یوسف رحیمی
يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ب.ظ

لَقَولُ رسولٍ کریم...

سلام مرا می‌رساند نسیم
به تو هم‌نفس با پرِ یاکریم

چه عطری‌ست می‌آید از کوچه‌ها!
عجب دلبری می‌کند این شمیم!

مدینه پر از عطر لبخند توست
که آورده آن را به اینجا نسیم

نشستی سر سفره با کودکان
شد آغوش تو جنت هر یتیم

تو سنگ صبوری برای همه
تویی در غم دردمندان سهیم

قیامت به پا کرده در کوچه‌ها
طنینت: «لَقَولُ رسولٍ کریم»

ولی در مدائن چه تنها شدی
در آن فتنه، آن ابتلای عظیم

بگو در سپاهت چه دیدی مگر
که شد حال و روز نگاهت وخیم!

امان از ریاکاریِ روزگار
فغان از فریبِ زر و زور و سیم

اسیری تو در بین قوم ریا
غریبی و این غربت است از قدیم

چه خاکی بدون تو بر سر کنند
کسانی که رفتند از آن حریم!

مبادا دمی از تو باشم جدا
که جز عشق تو نیست در دل مقیم

دل من از اول اسیرت شده‌ست
اسیر تو و آن نگاه رحیم

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۵۳
یوسف رحیمی
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

موسی در گهواره

صدایت را در این صحرا طنین‌انداز خواهی کرد
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد

سپیدی گلوی توست این یا که ید بَیضا
تو چشم کورها را بر حقیقت باز خواهی کرد

کدامین راز خلقت را تو در این طور می‌بینی
که جانت را فدای گفتن آن راز خواهی کرد

چه زیبا دل به دریا می‌زند مادر چه زیباتر
عروجت را از آغوش پدر آغاز خواهی کرد

بگو که باز می‌گردی به آغوشش غریبانه
بگو با خون سرخت تا خدا پرواز خواهی کرد
::
اسیر سِحر دنیاییم... محتاج نگاه تو
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۲
یوسف رحیمی