کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل
رهبر معظم انقلاب(حفظه الله):
درس عاشـورا، درس فداکـارى و دیندارى
و شـجاعـت و مواسـات و درس قیـام لله
و درس محبّــت و عشـق اسـت. یکى از
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و
کبیرى‌ست که‌ شما ملت ایران پشت‌سر
حسین‌زمان و فرزند‌ ابى‌عبدالله الحسین
علیه‌السلام انجام دادید. ۱۳۷۷/۰۲/۱۸

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...
طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «موضوعات ویژه :: مناجات و پند» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ

یا علی و یا عظیم

ای چشم عالم از کرامات تو روشن
ای روشن از مهرت دل ناقابل من

از هر چه غیر از خود رهایم کن، رهاتر
تا با تو باشم از همیشه آشناتر

عمرم فنا شد وای من در دوری از تو
ای وای بر دل، وای از مهجوری از تو

می‌خواهم از تو هر نَفَس یار تو باشم
چشمی بده تا محو دیدار تو باشم

دل دادی و دل را خودت بردی ز دستم
من هر چه هستم عاشق روی تو هستم

آغوش عفوت هر که را در بر بگیرد
جا دارد از نو زندگی را سر بگیرد

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۱
یوسف رحیمی
جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

اَشکُو اِلیکَ

💠 إلَهِی إِلَیکَ أَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً وَ إِلَى الْخَطِیئَةِ مُبَادِرَةً...

دلم آشفته و حالم مشوش
دو چشمم غرق خون، قلبم پر آتش
به درگاهت پناه آورده‌ام من
شکایت دارم از این نفس سرکش

فقیر و بی‌نوا، اَشکُو اِلیکَ
اسیر و مبتلا، اَشکُو اِلیکَ
نشد از خوف تو پُر اشک، هیهات
ز چشم بی‌حیا، اَشکُو اِلیکَ

شدم بی‌بال و پر بین قفس‌ها
دگر تنگ است در سینه نفس‌ها
پناه آورده‌ام سوی تو امشب
من از دست هوی‌ها و هوس‌ها

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۵
یوسف رحیمی
پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۰۷ ب.ظ

کاروان عمر

امام علی(علیه‌السلام):

الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَیرِة

فرصت، چون ابر مى‌گذرد. پس، فرصت‌هاى کار خوب را غنیمت شمرید.

📗 نهج البلاغه، حکمت۲۱


یادش به‌خیر شوق وصالی که داشتم
باران اشک‌های زلالی که داشتم

یادش به‌خیر حال خوش دل‌شکستگی
چشمان خیس و بغض سفالی که داشتم

بوی کویر می‌دهد این روزها دلم
کو آن هوای پاک شمالی که داشتم

از دشت لحظه‌ها چقدر توشه چیده‌ام؟
از روز و ماه و هفته و سالی که داشتم

مانند ابر می‌گذرد کاروان عمر
از دست رفته است مجالی که داشتم

ما مانده‌ایم و حسرت پرواز تا خدا
چیزی نمانده از پر و بالی که داشتم

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۷
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ق.ظ

یک قدم تا آسمان

شده غصۀ نان و دنیای ما
حجاب میان حبیب و مُحِبّ
توکل نکردیم بر او که گفت:
«وَ یرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب»

فقط فکر دنیای خود بوده‌ایم
غم دیگران چه؟! ملالی که نیست
ندارد اثر در عبادات ما
همین رزق‌های حلالی که نیست

چه کردیم با بال دل‌هایمان
مناجات‌ها، ربّناها چه شد
دعامان شده حبس در سینه‌ها
«خدایا ، خدایا» خدایا! چه شد

تجمّل شده همّ و غمّ همه
چه شد فرش‌های حصیری چه شد؟
که دیگر به نان و نمک قانع است؟
مرام علی! دستگیری! چه شد؟

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۵۵
یوسف رحیمی
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ب.ظ

برای او...

دریای کرامتت ندارد ساحل
آورده پناه سوی تو این سائل
«یا غافِر! شَرُّنا اِلیکَ صاعِد
یا راحم! خَیرُکَ اِلَینا نازِل»

با این دل ‌مر‌ده ‌و ‌کویر‌ی ‌چه‌‌کنم؟
با ‌ا‌ین ‌همه ‌جر‌م ‌و ‌سر‌به‌زیری چه ‌کنم؟
«مِن اَینَ لِیَ ‌ا‌لنَّجا‌ت» یا‌ر‌ب یا‌ر‌ب
تو دست مرا اگر نگیر‌ی چه ‌کنم؟

آیینه‌ام و غبار کورم کرده‌ست
 نَفْس ‌ا‌ست ‌که ‌در‌گیر ‌غرور‌م ‌کر‌د‌ه‌‌ست
«فَرِّق بینی و بینَ ذَنبی» یار‌ب
از درگه ‌تو گناه دور‌م ‌کر‌د‌ه‌ست

گفتم ‌که ‌بر‌ا‌ی خا‌طر ‌ا‌و ‌باید...
گفتم ‌ببر‌م ‌تو‌شهٔ ‌نیکی ‌شا‌ید...
ا‌فسو‌س ‌نماند ‌فر‌صتی تا ‌حتی...
هیهات که ‌عمر ‌ر‌فته کی باز آید؟

یک ‌عمر ‌ا‌سیر پیلهٔ تن افسوس
ماند‌ن ‌ماند‌ن ‌د‌و‌بار‌ه ‌ماند‌ن ‌ا‌فسوس
پروا‌نه‌‌ترین ‌مسا‌فر‌ا‌ن ‌ملکو‌ت
از ‌خویش گذ‌شتند ‌ولی ‌من ا‌فسو‌س

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۶
یوسف رحیمی
شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ق.ظ

خانه‌ی دوست کجا بود؟

بهترین فصل دعا بود نمی‌دانستم

مرغ آمین* همه جا بود نمی‌دانستم

 

یا کریم دل من سی شب و سی روز تمام

در قفس بود و رها بود نمی‌دانستم

 

«ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم»

لطف، بی‌چون و چرا بود نمی‌دانستم

 

عابر کوچه دلتنگی و حیرت بودیم

خانه‌ی دوست کجا بود؟ نمی‌دانستم

 

و خدا را به علی! باز قسم خواهم داد

صحبت از عشق خدا بود نمی‌دانستم

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* قدیمی‌ها هنگامی که دعای کسی زود اجابت می‌شد،

می‌گفتند انگار وقتی دعا می‌کـرد مرغ آمیـن بالای سـرش

نشسته بود.


۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۱
یوسف رحیمی
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ

ای کاش در دنیا فقط یک رهگذر بودم...

عمری گذشت و کوچه کوچه دربدر بودم
آواره‌ای از بادها آواره‌تر بودم

یک عمر مثل یک غریبه زندگی کردم
از بس‌که از حال دل خود بی‌خبر بودم

هر شب من و دلواپسی، هر شب من و حسرت
تا صبح در تنهایی خود غوطه‌ور بودم

دل بستم این دلبستگی بیچاره‌ام کرده
ای کاش در دنیا فقط یک رهگذر بودم

از دست دنیا این همه بازی نمی‌خوردم
آری! اگر در فکر دنیای دگر بودم

ناگاه وقت رفتن است و آه دلتنگم
ای کاش گاهی هم به یاد این سفر بودم

چشم انتظاری ماند و من، تا آخر این راه
یک عمر از حال عزیزم بی‌خبر بودم...

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۰
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ق.ظ

یک بار دگر ...

چون ابر سیاهی شده ‌سنگین بار‌م

این گونه ز ‌شر‌مسار‌ی ا‌م می‌بار‌م

جود و کر‌مت امیدوار‌م ‌کر‌د‌ه

ور ‌نه به چه رو‌ی ‌من به تو روی آر‌م

 

هر لحظه و دم به دم، ظَلَمتُ نَفسِی

من ماندم و بار غم، ظَلَمتُ نَفسِی

گفتی که اگر توبه شکستی بازآ

صد بار شکسته ام، ظَلَمتُ نَفسِی

 

من آمده ‌ا‌م ‌تو‌شه ‌ا‌ی ‌ا‌ز ‌آ‌هم ‌د‌ه

سوز ‌نفس و اشک ‌سحرگاهم ده

هر چند ‌تما‌م کرده ‌ا‌ی ‌نعمت را

یک بار دگر به کربلا راهم ده

 

آیت الله شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی رحمه الله از علمای ربّانی و صاحب کراماتی بود که ارادت ویژه ای به خاندان رسالت و حضرت سیدالشهدا علیه السلام داشت. این عارف وارسته هر سال دهة محرم در منزل خود مجلس روضه برپا می داشت و بسیار گریه می کرد و یاد مصائب امام حسین علیه السلام برایش جگرسوز بود.

نقل کرده اند وقتی ایشان از دنیا رفت، یکی از بزرگان او را در عالم خواب دید و احوالش را جویا شد. پاسخ داد: وقتی مرا در قبر نهادند دو فرشته نکیر و منکر برای سوال و جواب آمدند. ازتوحید و نبوت سوال کردند، جواب دادم تا این که از امامان پرسیدند: نام امیر مومنان علیه السلام را به زبان آوردم که امام اول من است، سپس از امام حسن علیه السلام نام بردم؛ ولی وقتی که نام امام حسین علیه السلام را به عنوان امام سومم به زبان آوردم بی اختیار گریه کردم، آن دو فرشته نیز منقلب شده و گریستند.

سپس به یکدیگر گفتند: آزادش کنیم کار این آقا با امام حسین علیه السلام است دیگر نیازی به سوال نیست. مرا آزاد نمودند و رفتند و اینک می بینی که شاد و خرسندم و در جایگاه خوبی هستم.

 

کرامات امام حسین علیه السلام ص 178

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۴
یوسف رحیمی

من را همیشه خواندی و نشناختم تو را

از غصه ها رهاندی و نشناختم تو را

 

این بنده‌ی اسیر معاصی و نفس را

از درگهت نراندی و نشناختم تو را

 

بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی

با من همیشه ماندی و نشناختم تو را

 

بر خوان رحمت و کرم و استجابتت

عمری مرا نشاندی و نشناختم تو را

 

شب های جمعه تو نمک اشک و روضه را

بر جان من چشاندی و نشناختم تو را

 

با رأفت و بزرگی و آقائیت مرا

تا کربلا رساندی و نشناختم تو را

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۰ ، ۱۱:۳۶
یوسف رحیمی