روز جمعه به وقت دلتنگی...
در نگاهت غروب دلتنگی
آسمانی پر از شفق داری
گرد پیری نشسته بر رویت
ای جوان غریب حق داری
همدم لحظه های تنهایی
می شود اشکهای پنهانی
تب محراب و بغض سجاده
تا سحر سجده های بارانی
خاطری خسته و پریشان از
شهر دلگیر سایه ها داری
ماه غربت نشین سامرّا
در دل خود گلایه ها داری
هر دوشنبه غبار دلتنگی
کوچه کوچه دیار دلتنگی
قاصدکها خبر می آوردند
از تو و روزگار دلتنگی
ابرها را به گریه می آورد
ندبه هایی که در قنوتت بود
بگو آقا بگو کدام اندوه
راز تنهایی و سکوتت بود
نقشه ی شوم قتل آئینه
برکات جدید این شهر است
زخمهایی که بر جگر داری
از کرامات تازه ی زهر، است
تشنگی، تشنه ی لبانت بود
سرخ آمد ترک ترک گل کرد
داغ قلب پر از شراره ی تو
راز یک زخم مشترک گل کرد
خوب شد قدری آب آوردند
تشنه لب جان ندادی آقا جان
حجره ات کربلا شده دیگر
السلام علیک یا عطشان
روز جمعه به وقت دلتنگی
می روی از دیار غم اما
صبح یک جمعه می رسد از راه
وارث سرخی شقایقها
1388