غروب بییاری
آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را
ولی افسوس عدهای بودند
غرق در ظلمت و تباهیها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهیها
سالها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آنها سیاهکاری بود
چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خستهای از مرام این مردم