کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل
رهبر معظم انقلاب(حفظه الله):
درس عاشـورا، درس فداکـارى و دیندارى
و شـجاعـت و مواسـات و درس قیـام لله
و درس محبّــت و عشـق اسـت. یکى از
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و
کبیرى‌ست که‌ شما ملت ایران پشت‌سر
حسین‌زمان و فرزند‌ ابى‌عبدالله الحسین
علیه‌السلام انجام دادید. ۱۳۷۷/۰۲/۱۸

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۰۳ مطلب با موضوع «اهل‌بیت(ع)» ثبت شده است

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۵۴ ق.ظ

می‌خواستم از ماتم دل با تو بگویم...

وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی»

اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»

«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یک‌بار به بالین من آیی

در بنده‌نوازی و بزرگی تو شک نیست
من خوب نیاموختم آداب گدایی

عمری‌ست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظۀ برگشتن مایی

می‌خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی

امشب شده‌ای زائر آن تربت پنهان؟
یا زائر دلسوختۀ کرب‌وبلایی

ای پرسشِ بی‌پاسخِ هر جمعۀ عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۸:۵۴
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۴ ق.ظ

زخم سیب (دفتر نهم) + دریافت متن و سبک های کتاب

با الطاف بی کران حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف منتشر شد:

 

زخم سیب (دفتر نهم)

مجموعه نوحه های عاشورایی

به قلم یوسف رحیمی

 

با ۱۶ سبک جدید در قالب های:

 

زمزمه، دم شروع سینه زنی، زمینه، نوحه

واحـد کـند، واحـد تنـد، شـور و نـوای پایانی

 

این اثر به جهت دسترسی هر چـه بهـتر مخـاطبان

گرامی، برای اولین بار به صورت الکترونیکی انتشار

یافته است. 

متن و سبک های کـتاب از طریـق لینـک های زیر

قابل دریافت می باشد.

 

+ دریافت متن کتاب زخم سیب۹

 

+ دریافت سبک های کتاب زخم سیب۹

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۴
یوسف رحیمی
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۰۹ ق.ظ

بهشت چشم رئوفت چه رونقی دارد

ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را

به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را

مرا اسیر تماشای چشم‌هایت کرد
سپس نهاد میان بهشت قلبم را

بدون لطف تو از دست می‌دهم بی‌شک
میان بازی این سرنوشت قلبم را

هزار شکر که عمری‌ست در هوای توام
اسیر رحمت و فضل تو، مبتلای توام

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۹
یوسف رحیمی
پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۰۵ ق.ظ

یک عمر بهانه دست باران دادی

افسوس که آئینه نصیبش سنگ است

در کوچه‌ی بی کسی عجب دلتنگ است

هر روز غروب خون شده قلبش که

اینقدر غروب سامرا خونرنگ است

*

یک عمر غریبی و اسیری سخت است

دلتنگی و بغض و سر به زیری سخت است

از چهره‌ی تو شکستگی می‌بارد

در اوج جوانی ات چه پیری سخت است

*

امروز که صاحبِ عزایت زهراست

چشم همه از غم تو دریا دریاست

داغ تو شکست قامت عالم را

تو رفتی و «سُرَّ مَن رَأی» بی معناست

*

همچون شب قدر، قدر تو مکتوم است

با تو جلوات چارده معصوم است

گفتند به طعنه حج نشد رزقت! نه

کعبه ز طواف روی تو محروم است

*

با قلب شکسته شرح هجران دادی

یک عمر بهانه دست باران دادی

آنقدر تو «یا حسین عطشان» گفتی

تا آخر کار تشنه لب جان دادی

*

دل را به مقام قرب خود راهی کن

سرشار ز عشق و شور و آگاهی کن

گاهی به نگاه خود مرا هم دریاب

ای ماه! مرا بقیة اللّهی کن 

۰ نظر ۱۹ دی ۹۲ ، ۰۸:۰۵
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۰۱ ق.ظ

تفسیر کند قدر تو را سوره‌ی کوثر

تو فاطمه‌ای جلوه‌ی انوار الهی

تو فاطمه‌ای بی‌بدل و لا یتناهی

تو قبله و... دل‌ها همه تا کوی تو راهی

عالم شده با نور تو روشن، به نگاهی

 

زهرایی و دنیا شده در کار تو مبهوت

دنیا نه فقط، عرش، سما، عالم لاهوت

 

از درک بشر منزلت توست فراتر

تفسیر کند قدر تو را سوره‌ی کوثر

تو فاطمه‌ای روح و دل و جان پیمبر

بسته‌ست به جانِ تو، همه هستی حیدر

 

جان تو شده بسته به جان علی آری

در یاری او از همگان افضلی آری

 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۹:۰۱
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ق.ظ

صحیفۀ باران

آسمان را به خاک می‌آری
با همان جذبه‌های عرفانی
ولی از یاد می‌بری خود را
دم‌به‌دم در شکوه ربانی

با خودت یک سحر ببر ما را
تا تجلی روشن ذاتت
دل ما را تو آسمانی کن
با پر و بالی از مناجاتت

تربت کربلاست تسبیحت
همدم ندبه‌هات سجاده
بی‌قرار است گریه‌هایت را
که بیفتد به پات سجاده

غربتت را کسی نمی‌فهمد
چشم‌هایت چقدر پُر ابر است
آیه آیه صحیفه‌ات ماتم
جبرئیل نگاه تو صبر است

شده این خاک گریه‌پوش آقا
مثل چشمت صحیفهٔ باران
صبح تا شب، شکسته می‌گویی
السلام علیک یا عطشان

غم به قلبت دخیل می‌بندد
چشم‌های تو با خوشی قهر است
تشنگی بر لبان تو جاری
آب دیگر برای تو زهر است

کربلا در نگاه تو جاری
روضه می‌خواند چشم تو سی‌سال
دل تو هروله‌کنان، یک عمر
علقمه، خیمه‌گاه، تل، گودال

پردهٔ خیمه‌ها که بالا رفت
کربلا در برابرت می‌سوخت
ناگهان روی نیزه‌ها دیدی
سر خورشید پرپرت می‌سوخت

در دل قتلگاه می‌دیدی
لحظه لحظه غروب زینب را
چه به روز دل تو آوردند؟
«وَ أنَا بنُ مَن قُتِلَ صَبراً»...


جز تو و عمهٔ پریشانت
کوفه و شام را که می‌فهمد
طعنه‌های کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که می‌فهمد

دست بسته به سوی شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روی ناقه‌های بی‌محمل
دختران بتول را بردند

یادگار کبود سلسله‌ها
به روی مصحف تنت مانده
مرهمی از شرار خاکستر
به روی زخم گردنت مانده

سنگ‌های بدون پروایی
محو لب‌های پاک قاری بود
از لب آیه آیهٔ قرآن
روی نی خون تازه جاری بود

با شکوه نجیب قافله‌ات
کینه‌های بنی‌امیه چه کرد
در خرابه نشسته‌ای از پا
با دلت ماتم رقیه چه کرد

بی‌کسی‌های عمه‌ات زینب
غصه‌های رباب پیرت کرد
داغِ زخم زبان و هلهله‌ها
بزم شوم شراب پیرت کرد...


کربلا را به کوفه آوردی
با شکوه پیمبرانهٔ خود
لرزه انداختی به جان ستم
با بیانات حیدرانهٔ خود

چه حقیر است در برابر تو
قد علم کردن سیاهی‌ها
تو ولی از تبار خورشیدی
شام را در می‌آوری از پا

با دعاهای روشنت آخر
شهر پُر از کمیل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک‌های تو سیل خواهد شد

از همه سو برای خون‌خواهی
در خروشند باز بیرق‌ها
راوی زخم‌های پنهانِ
دل مجروح تو فرزدق‌ها


۰ نظر ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۹
یوسف رحیمی
چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۳۵ ب.ظ

آقا بیا که روضه رسیده به قتلگاه

سر می شود زمانه ولی بی تو غرق آه
جان مرا رسانده به لب بغض گاه گاه
 
سر رفته انتظار کسی که به یاد تو
می دوخت چشم حسرت خود را به سوی ماه
 
تو حاضری و ما همه در بند غیبتیم
یعنی نجاتمان بده از این شب سیاه
 
آقا علاج رو سِیَهی چیست غیر اشک؟
حالا به سوی روضه ات آورده ام پناه
 
ای ملجأ همیشه ی ابن سَبیل ها
جا مانده ام شبیه یتیمی میان راه
 
یک دم بیا به خیمه ی ما، جان مادرت!
آتش بزن دل همه را با شرار آه
 
باید شوی تسلی آن قلب مضطرب
آقا بیا که روضه رسیده به قتلگاه
 
یک جسم نیمه و جان و دوصد نیزه و سنان
یک لشکر حرامی و سردار بی سپاه
 
ناگه رسید زینب کبری فراز تل
فریاد زد ز سوزجگر وا محمداه
 
«این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست»

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۵
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ق.ظ

هر که از خود گذرد در سفر کرب و بلاست

چشم من محفل اشک و غم و اندوه و عزاست

در حسینیه ی دل ، هیئت عشق تو به پاست

 

مَحرَم روضه ی تو مُحرِم بیت الله است

تا ابد پرچم سرخ حرمت قبله نماست

 

در شکوه و شرف و مرتبه و منزلتت

جز خدایی به خدا هر چه بگوئیم رواست

 

همه ی هستی خود را به میان آوردی

بی سبب نیست بهای تو و خون تو خداست

 

«کشتگان غم تو زنده ی جاویدانند»

بی گمان فانی عشق تو شدن عین بقاست

 

دل بریدن، پر ِ پرواز حسینیّون است

هر که از خود گذرد در سفر کرب و بلاست

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۱:۴۷
یوسف رحیمی
دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ق.ظ

یک بار دگر ...

چون ابر سیاهی شده ‌سنگین بار‌م

این گونه ز ‌شر‌مسار‌ی ا‌م می‌بار‌م

جود و کر‌مت امیدوار‌م ‌کر‌د‌ه

ور ‌نه به چه رو‌ی ‌من به تو روی آر‌م

 

هر لحظه و دم به دم، ظَلَمتُ نَفسِی

من ماندم و بار غم، ظَلَمتُ نَفسِی

گفتی که اگر توبه شکستی بازآ

صد بار شکسته ام، ظَلَمتُ نَفسِی

 

من آمده ‌ا‌م ‌تو‌شه ‌ا‌ی ‌ا‌ز ‌آ‌هم ‌د‌ه

سوز ‌نفس و اشک ‌سحرگاهم ده

هر چند ‌تما‌م کرده ‌ا‌ی ‌نعمت را

یک بار دگر به کربلا راهم ده

 

آیت الله شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی رحمه الله از علمای ربّانی و صاحب کراماتی بود که ارادت ویژه ای به خاندان رسالت و حضرت سیدالشهدا علیه السلام داشت. این عارف وارسته هر سال دهة محرم در منزل خود مجلس روضه برپا می داشت و بسیار گریه می کرد و یاد مصائب امام حسین علیه السلام برایش جگرسوز بود.

نقل کرده اند وقتی ایشان از دنیا رفت، یکی از بزرگان او را در عالم خواب دید و احوالش را جویا شد. پاسخ داد: وقتی مرا در قبر نهادند دو فرشته نکیر و منکر برای سوال و جواب آمدند. ازتوحید و نبوت سوال کردند، جواب دادم تا این که از امامان پرسیدند: نام امیر مومنان علیه السلام را به زبان آوردم که امام اول من است، سپس از امام حسن علیه السلام نام بردم؛ ولی وقتی که نام امام حسین علیه السلام را به عنوان امام سومم به زبان آوردم بی اختیار گریه کردم، آن دو فرشته نیز منقلب شده و گریستند.

سپس به یکدیگر گفتند: آزادش کنیم کار این آقا با امام حسین علیه السلام است دیگر نیازی به سوال نیست. مرا آزاد نمودند و رفتند و اینک می بینی که شاد و خرسندم و در جایگاه خوبی هستم.

 

کرامات امام حسین علیه السلام ص 178

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۴
یوسف رحیمی
شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ

همه عمر تو محرم بود

امشب از آسمان چشمانت

دسته دسته ستاره می چینم

در غزل گریه‌ی زلالت آه

سرخی چارپاره می بینم

 

زخمهای دل غریبت را

مرهم و التیام آوردم

باز از محضر رسول الله

به حضورت سلام آوردم

 

در شب تار تیره فهمی ها

روشنی را دوباره آوردی

آسمان را کسی نمی فهمید

تا که با خود ستاره آوردی

 

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۴
یوسف رحیمی