کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل

اشعار یوسف رحیمی

کاروان دل
رهبر معظم انقلاب(حفظه الله):
درس عاشـورا، درس فداکـارى و دیندارى
و شـجاعـت و مواسـات و درس قیـام لله
و درس محبّــت و عشـق اسـت. یکى از
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و
کبیرى‌ست که‌ شما ملت ایران پشت‌سر
حسین‌زمان و فرزند‌ ابى‌عبدالله الحسین
علیه‌السلام انجام دادید. ۱۳۷۷/۰۲/۱۸

در خون ماست غیرت سردار علقمه
هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم...
طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

آیینۀ دل غرق غبار است، نگاهی...

حق دارم اگر محو شکوه تو بمانم
بند آمده از هیبت نام تو زبانم

من آمده‌ام از تو بگویم، چه بگویم؟
من آمده‌ام از تو بخوانم، چه بخوانم؟

از شوق تو سرریز شده چشمۀ چشمم
از عشق تو سرشار شده جان و جهانم

آواره‌‌ام و آمده‌ام غرق تَحیُّر
در جستجوی راهم و دنبال نشانم

این خاک مرا می‌برد از خود به کجاها؟
این خاک، همین خاک که من زنده از آنم

من اشک شدم تا که بر این خاک بیفتم
این‌بار یتیمانه به سوی تو روانم

آیینۀ دل غرق غبار است، نگاهی...
تا گرد و غبار از دل تنگم بتکانم

از بندۀ خود دست نگیری، که بگیرد؟
بی‌لطف تو آشفته‌دلم، دل‌نگرانم

دلتنگم و دلگیرم و دلخون و دل‌آشوب
داغی شده این آتش و افتاده به جانم

من مانده‌ام و حسرت این داغ جگرسوز
رفتند سبکبار همه هم‌نفسانم

هیهات که از چشم تو یک لحظه بیفتم
این غصه شده اشک و بریده‌ست امانم...

ای کاش که این مرتبه جامانده نباشم
ای عشق! به یاران شهیدم برسانم

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۸
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ

یا علی و یا عظیم

ای چشم عالم از کرامات تو روشن
ای روشن از مهرت دل ناقابل من

از هر چه غیر از خود رهایم کن، رهاتر
تا با تو باشم از همیشه آشناتر

عمرم فنا شد وای من در دوری از تو
ای وای بر دل، وای از مهجوری از تو

می‌خواهم از تو هر نَفَس یار تو باشم
چشمی بده تا محو دیدار تو باشم

دل دادی و دل را خودت بردی ز دستم
من هر چه هستم عاشق روی تو هستم

آغوش عفوت هر که را در بر بگیرد
جا دارد از نو زندگی را سر بگیرد

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۱
یوسف رحیمی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ

شاید تو دلتنگی که...

امروز دلتنگم، نمی‌دانم چرا! شاید...
این عمر با من راه می‌آید؟ نمی‌آید؟

اصلاً چقدر از راه مانده؟ من کجا هستم؟
کی اختیار لحظه‌هایم رفت از دستم؟

دلخوش به رفتن بودم اما راه گم کردم
این راه روشن را چه شد ناگاه گم کردم

حتی چراغ روشنی هم این طرف‌ها نیست
در ازدحام ابرها، خورشید پیدا نیست

فانوس دل، می‌خواهد ای خورشید، نور از تو
خیری ندارد باقی این عمر دور از تو

این نامه را با خود نسیم آورده، می‌خوانی؟
از عاشقی در راه مانده، او که می‌دانی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۳۷
یوسف رحیمی
سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ب.ظ

اینجا چراغی روشن است

با دردهای تازه‌ای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم

هربار غم‌ها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشان‌تر شده آیینۀ جانم

آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابه‌پا، آیینه‌بندانم

در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم

هر کوچه‌ای اینجا چراغانی شده با عشق
من زنده‌ام از عشق، از این عشق تابانم

تابنده‌تر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم

در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم

خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم

در سایه‌سار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم

از جلوۀ شاهچراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم

گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست...
باران که می‌آید پر از عطر بهارانم

عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانم

چشم‌انتظار رؤیت ماهم در این شب‌ها
کی می‌دمد خورشید از شرق شبستانم؟

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۶
یوسف رحیمی